هزار کلمه برای عکسی که هرگز نگرفتم

*نیوشا توکلیان

در اتوموبیل نشسته ام و شیشه پایین است. نسیم داغ چهل و چند درجه ای شمال عراق مستقیم توی صورتم میوزد. سرم پر از فکر است اما همه را کنار زده ام و حالا فقط یک اندیشه در ذهنم دارم: فاجعه ای که در پیش چشمانم است

به دهکده میرسیم تا آقایی را سوار کنیم که قول داده ما را به دیدن دختر ربوده شده ای که به تازگی نجات پیدا کرده ببرد. یک مرد حدوداً چهل و پنج ساله با پوستی تیره که شلوار قهوهای سیر، پیراهن چهارخانه ی قهوه ای و یک جفت دمپایی کهنه و پاره پوشیده است. از لحظه ی سوار شدن شروع به صحبت کرده و لحظه ای باز نایستاده است. من و دو همکارم طوری در صندلی عقب چپیده ایم که تقریباً جایی برای جنبیدن نداریم. آنقدر خسته ایم که حتی نمیتوانیم کلمات مرد را تحلیل کنیم. فقط سرمان را تکان میدهیم. هنوز یک ساعت دیگر مانده تا به خانکه برسیم.

مرد ایزدی برای ثانیه ای ساکت میشود و من از خودم میپرسم چرا. همینطور که سعی میکنم بفهمم چه چیزی باعث سکوت ناگهانی اش شده متوجه میشوم که دارد سعی میکند مورچه ی بالداری را که روی ساعدش نشسته بردارد و آن را روی داشبورد بگذارد: کاری بسیار غریب در کشوری که مرگ وحشیانه در آن به رویدادی عادی و روزمره تبدیل شده. دیدن این صحنه گرمای دلچسبی را در تنم پخش میکند.

یک یک دهکده هایی را پشت سر میگذاریم که حالا پر از اردوگاههای پناهندگان شده اند: زنها این گوشه و آن گوشه به رخت شستن مشغول اند، کودکان مشغول دویدن و بازی در زمینهای خاکی و مردها گوشهای نشسته و نگاه بی روح شان را به جایی در افق دوخته اند.
یک لحظه از خودم میپرسم اگر این مرد پدرم بود که اینچنین برای بقا تقلا میکرد چه حسی میداشتم. همینطور که با این فکر درگیرم متوجه علائم سوختگی در پشت سر و گردن مرد میشوم. علت را جویا میشوم و او میگوید که پابرهنه به مدت نُه روز تمام در کوهستان سنجار راه پیموده است. دیگر سوالی نمیپرسم


وارد اتاق میشوم. دختر لاغر و تکیده ای با بلوز قهوهای رنگی به تن مقابلم نشسته. موهایش را با گیرهای پشت سرش جمع کرده که شبیه به یک گُل است. گیره ای که احتمالاً روزی برای گردهماییهای از سر شادی زینت مویش بوده. اما او حالا در این خانه ی نیمه تمام است که پنج خانواده ی ایزدی در آن سکونت دارند. وقتی ثمیا شروع به صحبت میکند، از داخل کیفم دوربینم را بیرون می آورم تا از او عکس بگیرم. اما صورتش را در میان دستانش میگیرد و میگوید که نمی خواهد از او عکسی بگیرم. دوستم کاتالینا گومز که از یک شبکه ی تلویزیونی کلمبیایی آمده اصرار میکند. او توضیح میدهد که چقدر مهم است که داستان ثمیا را با عکس ثبت کنیم تا همه ی دنیا بفهمد چه بر سرش آمده است.

مادرش همان کنار نشسته و در چهره اش هیچ حالتی پیدا نیست. میگوید: حالا همه ی دنیا هم بداند، که چه؟ چکار میتوانند بکنند؟
از عکس گرفتن منصرف میشویم.
ثمیا از روزی میگوید که داعش به دهکده شان حمله کرد. در خانه بود که آنها هجوم آوردند و او را همراه با سایر دختران جوان روستا به زور بردند. همه شان را سوار اتوبوسی کردند. دور روز بعد او را به عنوان هدیه به مردی در فلوجه دادند، جایی که او۲۵ روز را در یک اتاق به اسارت گذراند. مرد فلوجه ای از او میخواست به اسلام روی آورد و همسرش شود، اما او تاکید میکرد که نمیخواهد با او ازدواج کند.

حرفهایی که میزند باعث میشود با خودم فکر کنم که داعش آنقدرها هم که میگویند سازمان درنده و مخوفی نیست، حداقل نه به درندگی ای که رسانه ها نشان میدهند. خواهر کوچکترش، که فکر میکنم باید ۱۲ ساله باشد، پشت ثمیا نشسته. اتاقی که در آن زندگی میکنند حداکثر ۱۵ متر مربع است و تنها مبلمان آن یک مشت پشتی کهنه است که دور دیوارها چیده اند و تنها وسیله ای که دارند یک دستگاه تلویزیون کوچک است. یک لحظه حواسم پرت تلویزیون میشود: فیلمی هندی که در آن دختر زیبایی با موهای بلندی که تا کمرش میرسد رقص کنان برای پسر جوانی ناز میکند و او هم مدام به دنبالش میدود. من و خواهر ثمیا برای چند ثانیه غرق تماشا میشویم. اما صدای مرد راهنما که بلند بلند حرف میزند مرا به فضای اتاق برمیگرداند.
حالا ثمیا دارد میگوید که در فلوجه یک روز ناگهان صدای تیراندازی به گوش رسید و مرد داعشی بیرون دوید تا سر و گوشی آب بدهد، اما فراموش کرد در را پشت سرش قفل کند. ثمیا از این فرصت استفاده کرد و همراه سمیرا، دختر دیگری که همراهش بود، گریخت. آنها در بزرگراه فلوجه دویدند تا به یک باجه ی تلفن عمومی رسیدند و از آنجا ثمیا با خانواده اش تماس گرفت. یکی از بستگانش که در آن نزدیکی زندگی میکرد به کمکش شتافت و او را به بغداد رساند.

کاتالینا میپرسد که آیا او در مدت ۲۵ روز اسارتش با خانواده در تماس بوده یا نه. او میگوید که مرد اجازه میداد روزی یک مرتبه به پدرش تلفن بزند. میگوید که مدام از پدرش میخواسته برود و نجاتش دهد. این را میگوید و سکوت میکند. کاتالینا میپرسد که پدرش در پاسخ درخواسته هایش چه میگفته. ثمیا میگوید: پدرم میگفت “دخترم من چطور میتوانم کمک ات کنم؟ از دست من کاری ساخته نیست” و من سه روز تمام گریه میکردم چون پدر خودم هم نمیتوانست برای نجاتم کاری کند.

ما تصور می کنیم که این تمام داستان اوست.

از او تشکر و خداحافظی میکنیم. از اتاق بیرون میرویم و وارد حیاط کوچکی میشویم که بین این اتاق، آشپزخانه و دو اتاق کوچکتر قرار دارد. در این حیاط کوچک مردان، زنان و کودکانی – حدود ۲۰ تا  نفر – دور تا دور دیوارها نشسته اند. مادری دارد زخم پاهای پسربچه ای را تمیز میکند. از آنها می پرسم که آیا از کوهستان سنجار می آیند و پاسخ مثبت است. شروع به عکس گرفتن از این مادر و پسر می کنم که ناگهان کاتالینا با فریاد نامم را صدا میزند: نیوشا

به سمت آشپزخانه میدوم و از آنجا خودم را به یکی از اتاقهای کوچک می رسانم. در حالی که دوربین به دست ایستاده ام، ثمیا را میبینم که روی زمین افتاده، فریاد میکشد و سعی میکند خودش را خفه کند. حدود ده زن دور او را گرفته اند، در حالی که بچه هایشان از دست و پایشان آویزان اند و گریه میکنند و آنها در تلاش اند ثمیا را آرام کنند. یک لحظه میخواهم از تقلا و جیغ کشیدن های ثمیا در حالی که دهها دست بدن او را گرفته اند تا نگه اش دارند عکس بگیرم. اما در چشم بر هم زدنی یادم می آید که ثمیا در حالت عادی هم دوست نداشت در عکس باشد، پس حالا دیگر قطعاً موافق نیست.

یکی از دو مادر جوانی که کنارم ایستاده میگوید که ثمیا روزی حداقل دو بار دچار چنین حمله هایی میشود و هرگز به کسی نگفته واقعاً چه بر سرش آمده است؛ اما از اولین باری که دچار حمله شد، آنها فهمیدند که ماجرا از چه قرار است: هر روز به ثمیا مخدر می دادند و چندین مرتبه به او تجاوز می کردند.
من بیرون میدوم و مادرش را صدا میزنم. او نگاهم میکند و طوری که انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده با قدم هایی شمرده به اتاق میرود و کنار ثمیا می نشیند که هنوز در تلاش است خودش را خفه کند. چشمان مادر از اشک پر میشود. او به من میگوید که ثمیا یک کلمه درباره اتفاقاتی که برایش افتاده حرف نزده است، میگوید: وقتی داعش به ما حمله کرد، مرا به زور به اتاقی فرستادند و در را به رویم قفل کردند و بعد پسرانم را در اتاق کناری با گلوله کشتند؛ چطور با چنین چیزی کنار بیایم؟

ثمیا چند لحظه آرام میشود. انگار از کابوسی برخاسته باشد. سر جایش مینشیند، موهایش را مرتب میکند و لبخند تلخی به رویم میزند. چهارده سال دارد اما صورتش به چهل ساله ها شبیه است.
کنار مادرش مینشیند. مادرش پیشانی اش را می بوسد و دستش را دور کمر او می اندازد، در حالی که سرهایشان را چند دقیقه کنار هم قرار میدهند
من صحنه های دلخراش زیادی در طول جنگها و فجایع دیگر دیده ام. اما این شاید اولین باری بود که خودم هم احساس خفگی میکردم. در آن لحظه نفسم بالا نمی آمد.
از اتاق بیرون میآیم و به حیاط برمیگردم و روی زمین می نشینم. نمیتوانم از جایم تکان بخورم. به قدری آشفته شده ام که همه متوجه حال بدم شده اند. یک نفر برایم یک لیوان آب می آورد. بعد از چند دقیقه ثمیا بیرون میآید و دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید: “همه چیز درست میشود”.

به رسم خداحافظی میبوسم اش و راهی می شویم.

ساعت ۲ بعد از ظهر است. روز به زمان اوج گرما رسیده. شیشه اتوموبیل پایین است و نسیمی داغتر از نسیم صبح به صورتم می وزد. حالا دارم سعی میکنم هزاران فکر توی سرم را به ذهنم باز گردانم تا بتوانم تصویر ثمیا را کنار بزنم و داستان دلخراش او را پشت فکرهایم پنهان کنم اما نمی توانم.

منتشر شده در روزنامه شرق به قلم نیوشا توکلیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.